ویر

علی رضایی وحدتی

خانه بایگانی
همرسانی:
۱۹ تیر ۱۴۰۰

چکیده‌ای از خواستگاه تمامیت‌خواهی هانا آرنت

هانا آرنت یکی از اثرگذارترین اندیشمندان سده‌ی بیستم بود که هنوز پس از هفتاد سال دیدگاه‌هایش پرخواننده است. او هیچ‌گاه مانند فیلسوفانی چون توماس هابس دیدگاه‌هایش را مرتب و دسته‌بندی شده ننوشت. نوشته‌های او جستارهای گوناگونی را دربرمی‌گرفت مانند تمامیت‌خواهی، جایگاه کنش سیاسی در زندگی انسان، سرشت آزادی و نفوذ سیاسی، دادرسی آدلف آیشمن،‌معنای سنت انقلابی نوین، و نیروهایی که «زندگی ذهن» را می‌سازند. درک اندیشه‌های آرنت که در کتاب‌های گوناگون پراکنده است کار آسانی نیست. از این رو، پژوهش‌گرانی به بررسی و تفسیر او پرداخته‌اند. اینجا چکیده‌ای می‌نویسم از دیدگاه‌های دو تن از مفسران بزرگ آرنت (دانا ویلا Dana Vila و مارگارت کنووان Margaret Canovan) درباره‌ی نگرش او به حکومت‌های تمامیت‌خواه.

آرنت کتاب «خواستگاه تمامیت‌خواهی» را برای این نوشت تا این شکل نو در سیاست را بتوان بهتر درک کرد. شکلی که تا آن زمان پیشینه نداشت و نمی‌شد با بازگشت به تاریخ درکش کرد. در این کتاب است که آرنت مفهوم شر در سیاست را پیش می‌کشد - شر در مقیاسی غول‌آسا و تاکنون دیده نشده. تعریفی که آرنت از تمامیت‌خواهی می‌دهد از تعریف غالب متفاوت است. دیدگاه غالب این است که نظامی تمامیت‌خواه است که بر پایه‌ی ایدئولوژی ساخته شده باشد، و یک حزب که با ایدئولوژی مشروعیت یافته آن را در دست داشته باشد، و از هر اندازه سرکوب و فشار بهره ببرد تا جلوی هر انحرافی از اصول ایدئولوژیک را بگیرد. برخی نظریه‌پردازان، چنین سیاستی‌ورزی‌ای را برآمده از آرزوی ساخت آرمان‌شهر می‌دانند. هر چند آلمان نازی را هم تمامیت‌خواه می‌خوانند، روشن‌ترین نمونه‌های این نظام را در نظام‌های کمونیستی می‌توان یافت. نشانه‌ی این نظام‌ها ایده‌های سیاسی زیادی بلند‌پروازانه و کنش‌های بنیادگرایانه است. درمانی که برای این نظام‌ها پیشنهاد داده‌اند کاهش هیجان و انتظارها از سیاست است، یعنی بازگشت به سیاست لیبرال، فلسفه‌ی شک‌گرایانه، و اقتصاد بازار آزاد.

آنچه آرنت از تمامیت‌خواهی بازمی‌شناساند بسیار متفاوت است، هر چند عنصرهای یکسانی مانند ایدئولوژی و سرکوب را دارد. دیدگاه غالب به تمامیت‌خواهی مانند دریاچه‌ای یخ‌زده، سخت، یکدست و شفاف است. ولی آرنت تمامیت‌خواهی را مانند سیلی می‌بیند که هر چه سر راهش است می‌روبد، یا مانند توفانی که هر چیز انسانی را با خاک یکسان می‌کند. تمامیت‌خواهی در تعریف آرنت، نیروی ویرانگر پیوسته در حرکت و پرآشوب و ناعملگرایانه‌ای است که به طبیعت و جهان انسانی یورش می‌برد. تمامیت‌خواهی با جستجوی آرمان‌شهر آغاز می‌شود، یعنی با کنش انسانی برای چیرگی بر طبیعت و برای قدرت مطلق. ولی آنچه از آن برمی‌آید ساخت آرمان‌شهر نیست، بلکه ویرانگری بی‌مانند است. تمامیت‌خواهی - که چیزی تازه در تاریخ انسان است - با کنش آغاز می‌شود ولی خود به ویران کردن چیزهایی می‌پردازد که توان کنش و اندیشه به انسان‌ها می‌دهد. بهای قدرتِ مطلق، ریشه‌کن کردن چندگانگی انسانی است. چرا که چندگانگی انسان‌ها، یعنی فردیت یکتای هر یک از ما و توانایی اندیشه و کنش مستقل، همان چیزی که ما را از جانوران متفاوت می‌کنند و همزمان هر یک از ما را پیش‌بینی‌ناپذیر می‌کند. این پیش‌بینی‌ناپذیری سد راه مهار کردن انسان‌ها برای به حرکت در آوردن آنها می‌شود. در نظامی تمامیت‌خواه، فقط یک نفر می‌تواند توانای مطلق باشد. و راهی که به این هدف بیانجامد، که هیتلر و استالین هر یک جداگانه کشف کردند، از وحشت‌آفرینی از یک سو و ایدئولوژی از سوی دیگر می‌گذرد. تصویری که آرنت از تمامیت‌خواهی می‌سازد با آن تصویر غالب که حکومتی توانا با سازمان‌های یکدست است فرق دارد. به وارون، این نظام بی‌ریخت و در انقلاب همیشگی و گسترش است و ملاحظه‌های عملگرایانه رویش اثر ندارد.

تمامیت‌خواهی‌ای که اغلب تعریف می‌شود هرچند وحشتناک است، می‌تواند نظامی پایدار باشد (مانند چین کمونیستی)، ولی آنچه که آرنت تعریف می‌کند نمی‌تواند پایدار باشد. او پدیده‌ای را می‌شناساند که ویرانگری و بیهودگی ناب است. چنین طوفانی سیاسی نمی‌تواند نظامی پایدار بسازد، و باید پیوسته در حرکت باشد تا جهان را تسخیر کند یا از میان برود. از میان رفتن این تمامیت‌خواهی، چیزی جز مردم از‌تاب‌افتاده، اقتصاد و اجتماع آشوب‌زده، خلا سیاسی، و معنویت تهی شده باقی نمی‌گذارد.

آرنت باور داشت که نظام‌های آلمان نازی و شوروی استالین گونه‌هایی سراسر نو در فروانروایی بودند که با آنچه که ارسطو و مونتسکیو دسته‌بندی کرده بودند متفاوت بودند. نظامی‌هایی که سراسر بر وحشت و ایدئولوژی بنا شده بودند و در سیر ابدی ویرانگری حرکت می‌کردند. به دید آرنت، یکی دانستن این نظام‌ها با نسخه‌های بروز شده‌ی خودکامگی‌های کهن اشتباهی بزرگ بود. نظام‌های خودکامه وحشت را فقط ابزاری ارزشمند می‌دیدند که با آن بتوانند قدرت را نگه دارند. در نظام‌های تمامیت‌خواه نمی‌توان کاربست وحشت را چندان منطقی دانست. هنگامی که این نظام‌ها پابرجایند،‌ دشمنانشان را نمی‌کشند (دشمنانشان پیشتر در هنگام قدرت‌گیری این نظام‌ها حذف شده‌اند) بلکه مردم بیگناه، مانند یهودی و کولی و همجنس‌گرا و روشنفر و دهقانان ثروتمند کشته می‌شوند. در واقع وحشت‌آفرینی این نظام‌ها تازه پس از سرکوب مخالفان واقعی است که به اوج می‌رسد. هدف از این وحشت‌آفرینی رسیدن به چیرگی مطلق از راه خرد کردن فردیت انسانی است. اغلب مردم مخالف این سخنند و می‌گویند که توده‌ها سرسپرده‌اند و این ساز و برگ غول‌آسای وحشت‌آفرین زائد است. اگر فرمانروایان تمامیت‌خواه می‌خواستند به این ایراد پاسخ دهند می‌گفتند: این ساز و برگ به دید شما زائد می‌آید چون توانسته انسان را زائد کند. وحشت برای تمامیت‌خواه‌ها ابزار نیست، بلکه ذات است.

ایدئولوژی نظریه‌ی دانش‌مانندی است که سراسر تاریخ گذشته را توضیح می‌دهد، دانش کامل از زمان کنونی به دست می‌دهد، و آینده را پیش‌بینی می‌کند. ایدئولوژی مکمل وحشت‌آفرینی است تا با از میان بردن توان اندیشه و تجربه، دژخیمان را در خدمت ویرانگری نظام تمامیت‌خواه نگه دارد. ایدئولوژی در دست فرمانروایان تمامیت‌خواه از همه‌ی ویژگی‌های خود تهی می‌شود و کاربردش فقط به این محدود می‌شود که بتوان به تندی تصمیم گرفت کدام گروه از آدم‌ها باید کشته شوند. سویه‌ی خطرناک ایدئولوژی همین نمای منطقی آن است که فردیت و توان مستقل اندیشیدن را از آدم‌ها می‌گیرد. حذف گروه‌های بیگناه با پیروی از قانون طبیعت (در نظام هیتلر) یا تاریخ (در نظام استالین) توجیه می‌شود. قانون‌هایی که همه‌ی رخداد‌های تاریخ را به جنگی میان نژاد‌ها یا طبقه‌ها فرومی‌کاهد.

تفاوت اصلی تمامیت‌خواهی و خودکامگی این است که خودکامگی بی‌قانونی است. خودکامه می‌تواند به خواستش و فرای قانون هر کاری بکند. ولی تمامیت‌خواهی به آن معنی بی‌قانون نیست. قانون‌های تمامیت‌خواهی، انسانی و نگهبان حقوق انسان نیستند، بلکه قانون‌هابی فراانسانی‌اند. این قانون‌ها همه‌ی زندگی انسان را در کشتار میان گروه‌های نژادی یا طبقه‌ای می‌بینند و این ستیز همیشگی را معنی حقیقی تاریخ می‌دانند. نه کنش‌های فردی و نه نهادهای جاافتاده‌ی اجتماعی اجازه ندارند جلوی این حرکت تاریخی را بگیرند. انسان‌ها (حتی خود فرمانروایان) باید در خدمت این ستیز باشند، یا پیروزمندانه روی موج آن بایستند، یا در زیر چرخ‌هایش له شوند. در این میان، فردیت انسان‌ها، دست‌و‌پا‌گیر است که باید با وحشت‌آفرینی ریشه‌کن شود.

پرسشی که پیش می‌آید این است که چگونه نظامی که ذاتش وحشت است سر کار می‌آید؟ آنچه که تمامیت‌خواهی را در تاریخ بی‌مانند می‌کند، نه درون‌مایه‌ی ایدئولوژیکش، که سر کار آمدنش است. برای مردمی که جایگاه اجتماعی‌ای که به آن خو گرفته‌اند را بر اثر رکود اقتصادی و جنگ و انقلاب، سست و ناپایدار می‌یابند، افتادن پی یک ایده که وعده می‌دهد می‌تواند رازهای تاریخ را فاش کند و آینده را پیش‌بینی کند بسیار آرامش‌دهنده است. همین که بنیاد یک ایدئولوژی پذیرفته شود - یعنی این ایده که همه‌ی تاریخ، تاریخ ستیز طبقاتی (مارکسیسم) یا فرایند طبیعی برآمده از ستیز نژادی (نازیسم) است- هر کنش نظام را می‌توان منطقی شمرد و با «قانون»‌تاریخ یا طبیعت توجیه کرد.

انسان‌های متمدن نیاز دارند که در جهانی با ساختار‌های پایدار زندگی کنند. این ساختارها نیازند تا ما را با قانون کرانمند کنند، و حقوقی به ما بدهند، و جایگاه‌مان را در جامعه روشن کنند تا بتوانیم از آن جایگاه بیندیشیم، و بتوانیم واقعیت مشترک میان مردم را درک کنیم. به ادعای آرنت، بیشتر نیروی‌های یک نظام تمامیت‌خواه از «توده»های مردمند: کسانی که از سرزمینشان جدا شده‌اند و درک روشنی از واقعیت یا سود شخصی ندارند چون جهانی که در آن می‌زیستند از پی بیکاری، تورم، جنگ و انقلاب نابود شده است. این توده‌ها نیازمندند تا دوباره سرزمینی برای خود داشته باشند و خود را بخشی از یک گروه اجتماعی بدانند. ایدئولوژی‌هایی که این حس عضویت را به توده می‌دهند و همزمان ساختارهای سازمانی در جامعه نمی‌سازند خوراک خوبی برای تمامیت‌خواهی‌اند. نژادپرستی یکی از چنین ایدئولوژی‌هایی است که با آن آدم‌ها در گروه‌هایی عضو می‌شوند بی‌آنکه کاری کنند. فقط ساختار ژنتیکی‌شان برای عوضیت بسنده است.

این فقط یک بخش از نیروی ساخت تمامیت‌خواهی است. نیروی دیگر رهبران این جنبش‌هایند که آرنت آنها را اوباش می‌نامد: تبه‌کاران و جنایت‌کارانی که از پسِ پویایی مغشوش‌کننده‌ی رشد اقتصادی به وجود آمده‌اند.

پرسش دیگری که آرنت با آن روبرو شد این بود که چگونه چنین نظام‌های جنایت‌کار جانورخویی در اروپا سربرآوردند، جایی که مهد روشنگری و سرزمین حق انسانی است؟ پاسخ آرنت این است که این نظام‌ها رخدادهایی تصادفی در تاریخ اروپا نبودند. او تاریخ اروپای نوین را رشته آسیب‌شناسی‌هایی می‌دید که این نظام‌ها اوج آن بودند. این نظام‌های تمامیت‌خواه پدیده‌هایی بودند که از رخدادها و گرایش‌های درون تاریخ و فرهنگ اروپای مدرن ریشه می‌گرفتند. بزرگ‌ترین این گرایش‌ها، استعمارگری سده‌ی نوزدهم اروپا بود که توسعه‌طلبی را برای توسعه‌طلبی می‌خواست و ثروت‌اندوزی را بی‌نهایت. این جستجوی بی‌کرانه‌ی ثروت و قدرت ساختار خود محدودکننده‌ی دولت-ملت را سست کرد و به تمامیت‌خواهی که دی پی چیرگی جهانی است فضا داد. استعمارگری صحنه را برای جنبش‌های سیاسی‌ای آماده کرد که دیگر پیگیر جهانی پایدار و کرانمند نبودند، بلکه پیگیر تسخیر و تحمیل اراده‌ی ملی (قومی یا نژادی) بودند. همچنین، در پی استعمارگری، اروپاییان با مردم بومی روبرو شدند و با پیش‌داوری‌هایی که درباره‌ی فرهنگ و تمدن آنها داشتند احساس برتری نژادیشان پررنگ شد. نژادپرستی در کنار استعمارگری بن‌مایه‌ی تمامیت‌خواهی بود. زمانی که این نگاه نژادپرستانه جهان‌بینی بخش بزرگی از اروپایی‌ها شد که با آن جهان و کسانی که مانند خودشان نبودند را می‌دیدند، دشوار نبود که این دسته‌بندی و نگاه به میان خودشان هم کشیده شود.
به باور آرنت، نژادپرستی و استعمارگری عنصرهایی بایسته ولی نابسنده بودند برای تمامیت‌خواهی. عنصر بایسته‌ی دیگر، نامشروع شدن نهادهای جاافتاده‌ی سیاسی در چشم میلیون‌ها انسان معمولی بود. گناهکار اصلی در این زمینه، از دید آرنت، طبقه‌ی سوداگری بود که در پی استعمارگری نیرو گرفته بود و به خود اجازه می‌داد که برای بدست آوردن ثروت و قدرت بیشتر، نهادهای همگانی را بازیچه خود کند. پیامد از میان رفتن نهاد‌های جاافتاده‌ی سیاسی، از میان رفتن مفهوم شهروندی بود.

یکی از جستارهای آرنت، شکنندگی تمدن است و اینکه به آسانی، حتی در دل اروپا، می‌تواند با بربریت جایگزین شود. آرنت در پی نیرویی که جهان کهن را دگرگون و راه را برای تمامیت‌خواهی باز کرد به سرمایه‌داری می‌رسد. پیش از پیدایش سرمایه‌داری، زمین نیرویی بود که به پایداری سیاسی و اجتماعی می‌انجامد، ولی پس از آنکه زمین به سرمایه تبدیل شد، خودش جابجاشونده و رشدکننده شد، بی‌آنکه نیاز باشد به مرزهای طبیعی یا نهادهای جاافتاده احترام گذاشت. آرنت نمی‌گوید که سرمایه‌داری دلیل تمامیت‌خواهی بود، بلکه می‌گوید با توجه به پیامد‌های سرمایه‌داری، تمامیت‌خواهی را بهتر می‌شود درک کرد.

آرنت ریشه‌های تمامیت‌خواهی را در مدرنیته می‌بیند. تمامیت‌خواهی بلایی نبود که از آسمان بر سر ما بیاید. چیزی بود که ما بر سر خود آوردیم. آغاز تمامیت‌خواهی توانایی انسان در نوآوری بود: هر کسی که کارهای انسان را بنگرد می‌تواند انتظار دستاورد‌های نامنتظره از او داشته باشد. و این هم امیددهنده است و هم هشدار دهنده. کارهای انسان فرایندهایی را جرقه زده که دشوار بتوان نگهشان داشت، کارهایی که می‌توانند جهان پایدار انسان را سست یا تهدید کنند. از آنجا که توانایی‌های انسانی از شمار بیرون است، ممکن است ما هم جهان و هم خودمان را نابود کنیم، و وضع زندگی انسان را به جایی برسانیم که از خودمان هیولا بسازیم. آرنت وضع مدرن را چرخه‌ای تباه می‌دید که در آن جهان انسان با فرایندهای مخربی که به اشتباه به حرکت درآمده‌اند (به ویژه رشد سرمایه‌داری) از هم گسیخه می‌شود و این از هم گسیختگی خود فرایندهای مخرب دیگری را جرقه می‌زند. این فرایندهای مخرب از حرکت نمی‌ایستند چون نهادهای استوار اجتماعی که در برابر این دگرگونی‌ها بایستند نابود شده‌اند و مردمِ از سرزمین خود رانده شده که جهانشان و درکش را از دست داده‌اند با خوشحالی پی این فرایندها می‌روند. تنها امید برای رهایی از این چرخه‌های ویرانگر، انسان‌هایی‌اند که هر روز زاده می‌شوند و می‌توانند کارهایی نو انجام دهند.

اگر انسان‌ها توان محدود خود برای ساخت نهادهای پاینده را بپذیرند، می‌توانند جهان را قانون‌مدار کنند و به یکدیگر حقوقی بدهند که طبیعت نداده. درس تمامیت‌خواهی برایمان این است که سیاست به عنوان فضای توافق‌های اجتماعی اهمیتی حیاتی دارد و فضایی که در آن فردیت بی‌همتای انسان‌ها نادیده انگاشته می‌شود می‌تواند بازپیدا شود. تمامیت‌خواهی به جای اینکه پروژه‌ای آگاهانه باشد، چاله‌ای است که مردمی که با هدف، تجربه و کمبود‌های مشخصی رو به سیاست بیاورند در آن می‌افتند. این هدف، تجربه و کمبودها همه ویژه‌ی مدرنیته‌اند. برجسته‌ترین از میان این هدف‌ها تلاش برای توانایی مطلق است و از باور به اینکه همه چیز شدنی است ریشه می‌گیرد. تجربه‌ی اصلی که به تمامیت‌خواهی می‌انجامد تنهایی است، تجربه‌ی از سرزمین رانده شدن و زائد بودن است که مردم را به گرایش به جنبش‌ها و باورهای ایدئولوژیک می‌کشاند تا جایگزین جهان از دست رفته‌یشان شود. و کمبود اصلی از دست رفتن جهان است، جهان تمدن پایدار انسانی که درک و تجربه‌ی مشترک انسان‌ها از واقعیت را می‌سازد و فضای کنش و محدودیت‌های بایسته‌ی قانونی را برایشان فراهم می‌کند. در دوره‌هایی مانند پساجنگ و انقلاب، با از دست رفتن جهان تمدن و محدودیت‌های قانونی‌اش، افتادن در چاله‌ی تمامیت‌خواهی آسان می‌شود.


علی رضایی وحدتی